متین من متین من، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

من و متین

آوار

١٧ شهریور ٩٢ امروز صبح من و متین خواب بودیم که یهو با صدای وحشتناکی بیدار شدیم.همسایه کناریمون خونشو تخریب کرده و داشت گود برداری میکرد .این روزا من همش منتظر بودم که خونمون بریزه پایین و امروز صبح با این صدای هولناک بیدار شدیم. متین بیدار شد و من دوباره روی پام خوابوندمش و خودم هم خوابم برد و بعدشم تا ظهر با متین تو اتاق خواب و آشپزخونه و توالت مشغول بودم و اصلا به اتاق عقبی نرفتم. ظهر قرار بود آقای همسر زود بیاد که بریم فشم مامانم اینا صبح رفته بودن و ما میخواستیم ظهر بریم.همین که همسر وارد اتاق شد  دیدم داد زد که اینجا چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نگو صبح اون صدا هولناکه.صدای برخورد بیل مکانیکی به دیوار اتاقمون بوده و اینکه دیوار خونمو...
17 شهريور 1392

مرخصی استحقاقی

١٦ شهریور ٩٢ امروز رفتم اداره و با معاونمون صحبت کردم که مرخصی های استحقاقیمو استفاده کنم اونم موافقت کرد و اینطور شد که من تا ١٨ آذر مرخصی نوشتم.و دوباره اندکی خیالم از بابت متین آسوده شد. حداقل تا اون موقع پسر کوچولوی من تقریبا یک ساله میشه.حالا امیدوارم که مرخصی بدون حقوق دوباره آزاد بشه و بتونم تا عید رو خونه باشم.الهی آمین. متین این روزا کلماتی مثل مامایی.بابا.دد رو میگه پله آشپزخونه رو سریع میاد بالا و ازین کار خیلی لذت میبره. دستشو میگیره به مبل ها و راه میره .اما اعتماد به نفس بچم یکم زیاد خیلی موقع ها دستشو ول میکنه که بره و اینجاست که دستان پرتوان مامان مانع زمین خوردنش میشه.به شدت به سنگ هاش شومینه علاقه داره و مدام چهارد...
16 شهريور 1392

اسباب کشی

اول شهریور ٩٢ مامانم و بابام به خونه جدیدشون نقل مکان کردن. تمام هفته پیش درگیر اسباب کشی بودیم. روز جمعه متین و باباش رفتن خونه مادربزرگش و تا شب من متین رو ندیدم وقتی هم که اومدن متین خواب بود. داشتیم چایی میخوردیم که دیدم صداش اومد رفتم دیدیم بیدار شده و داره چهاردست و پا میاد تا منو دید وایساد و نگام کرد منم هی قربون صدقش رفتم و گفتم بیا.یهو دیدیم بغض کرد و شروع کرد به گریه.تاحالا همچین چیزی ازش ندیده بودم بچم دلش تنگ شده بود.خلاصه من رفتم خدمت آقا و کلی ناز و نوازش و بوس تا یکمی باهام آشتی کرد.قربونت برم متین.دوست دارم. ...
1 شهريور 1392

دیدار دوباره

پنج شنبه ٢٤ مرداد ٩٢ امروز دونا یکی از دوستای دوره راهنماییم من و ١٠ نفر از بچه هارو دعوت کرده بود تا بعد از سالها برای اولین بار همدیگرو ببینیم.من متین رو پیش آقای همسر و مادرش گذاشتم و رفتم.واقعا هیجان داشتم و البته کمی خجالت میکشیدم. ولی با دیدن بچه ها دیدم که جمع دوستای مدرسه همیشه همون صفای بچگی ها رو داره.همه با هم همونقدر صمیمی ونزدیک انگار نه انگار که ما سالهاست همو ندیدیم. حالا همه ازدواج کردن و به جز چند نفر همه بچه دارشدن.انقدر خوش گذشت که دلمون نمیخواست ازهم جداشیم.هدیه-سمانه-عطیه-الناز-دونا-فاطمه-زهرا-فرانه-وحیده-سمیه.کلی از خاطرات گفتیم و خندیدیم. خلاصه تا ساعت ٦ اونجا بودم و بعدشم رفتم خونه ماشین برداشتم و رفتم ...
24 مرداد 1392

تولد مامان خانوم

سه شنبه ٢٢ مرداد ٩٢ دیشب شب خوبی بود .برادرم با خانوم و بچه هاش اومدن خونه ما ویه مهمونی تولد کوچیک برپا شد. آقای همسر کیک گرفته بود و شام پیتزا سفارش دادیم که بچه ها کلی ذوق کردن. برادرم برام یه دیس بزرگ چینی به دسته های سیلور که فوق العاده قشنگه کادو آورد از طرف مامانم ١٥٠ تومن پول و در آخر هم جناب همسر که یه آیپد بهم هدیه داد. با بچه ا آهنگ تولد مبارک گذاشتیم و اونا کلی برامون رقصیدن. خلاصه که شب به یاد موندنی شد و بهم خیلی خوش گذشت. از همه ممنونم.
22 مرداد 1392

32 سال گذشت

دوشنبه ٢١ مرداد ٩٢ اول از همه به خودم تبریک میگم. تولدم مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ایشالله زنده باشم. گرد و قلمبه باشم. باورم نمیشه ٣٢ سالم شده . همیشه وقتی بهم میگفتن فلانی ٣٠ سالشه ٣٢ سالشه فکر میکردم چقدر بزرگه اما الان میبینم که من همچینم بزرگ نیستم .اگه سن و سال تو شناسنامه و صورت آدم نشون نده و هی یاد آدم نندازه که سنش داره میره بالا .شاید آدم اصلا گذر عمر رو متوجه نشه. وقتی میبینم که بچه هایی که خیلی از ما کوچیکتر بودن حالا برای خودشون خانوم و اقا شدن تازه میفهمم که ای بابا من چقدر پیر شدم. به هر حال چه بخوایم چه نخوایم عمر میگذره و سالی یه بار این روز تولد میرسه پس بهتره به جای اینکه به عدد سن ...
21 مرداد 1392

طه و دینا

یکشنبه ١٣ مرداد ٩٢ امروز بعد از یک ماه بالاخره رفتیم دیدن دوستم هدیه خانوم که از آمریکا اومده.صبح من و متین رفتیم خونه مامانم و اونجا متین رو بردم حموم .نزدیک ظهر خاله سیما اومد و چون ما امروز روزه نبودیم ناهار خوردیم و منتظر شدیم تا اقا متین از خواب بیدار بشه . ساعت ٢.٥ بیدار شد نهار خورد و ما حرکت کردیم به سوی خونه هدیه جونم. اونجا هم خیلی خوش گذشت. البته متین کلی شلوغ میکرد و از یه طرف قل میخورد میرفت یه ور دیگه در حالیکه طاها پسر هدیه که ٤٠ روز از متین بزرگتره ساکت یه جا نشسته بود و با یه موبایل اسباب بازی ساعتها سرگرم بود بعدم غذا خورد و خوابید .صدا ازین بچه در نیومد . ولی خوب عوضش همه نفری داشتیم تلاش میکردیم متین ر...
13 مرداد 1392

هفت ماه گذشت

شنبه ٢٩ تیر ٩٢ چشم به هم زدیم ماه هفتم هم گذشت.عزیزم ١٠٠ ساله بشی انشالله.امروز صبح ما به مناسبت هفت ماهگی گل پسری رفتیم اتلیه و کلی عکس خوشگل انداختیم.من و همسری بس که با زبون روزه سر و صدا کردیمو خودمون رو بالا پایین انداختیم که آقا متین بخنده داغون شدیم ولی خوب متین هم خیلی همکاری کرد و بابت این همکاری که از آقا متین خیلی بعیده ازش کمال تشکر رو دارم. بعد از عکاسی رفتیم مطب دکتر مومن زاده برای معاینات ماهانه.که خوب خداروشکر همه چی خوب بود.اونجا متین با انقدر با مزه به دکتر نگاه میکرد .وقتی که با گوشی صدای قلبشو گوش میکرد یه قیافه جدی به خودش گرفته بود انگار اون داره به قلب دکتر گوش میکنه.دکتر هم همش باهاش حرف میزنه.واقعا که بهتری...
29 تير 1392

نگرانی های من

٣٠ اردیبهشت ٩٢  امروز 30 اردیبهشته ،چشم بهم بزنم میشه 30 خرداد و من باید برم سر کار. این روزام همش به نگرانی و فکر و خیال میگذره  از طرفی مرخصی زایمان نه ماه تصویب نشد و از طرف دیگه اداره تا اطلاع ثانوی مرخصی بدون حقوق به کسی نمیده. احتمالا من که برم سر کار هم نه ماه تصویب میشه و هم موعد اطلاع ثانوی میشه و با درخواست مرخصی همه موافقت میشه. همیشه تو هر موقعیتی که بودم سخت ترین شرایط برام پیش اومده . نمیدونم این چه شانس نداشته ایه که من دارم. بازم شکر . همه اینا فدای یه تار موی آقا متین که الان دیگه تمام دنیای منه . سعی میکنم به پایان فکر نکنم شاید قبل از رسیدن به پایان گشایشی شود.الان 2 ماهه که متین رو برای چکاپ نبردم طفلک دکتر...
30 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و متین می باشد